Showing posts with label Alfred Hitchcock. Show all posts
Showing posts with label Alfred Hitchcock. Show all posts

Tuesday 6 October 2015

Feminine Vertigo [RIP Chantal Akerman 1950-2015]

Notes on Chantal Akerman's encounter with Hitchcock and Marcel Proust
Recently in a collection of articles in an Iranian film journal, dedicated to the Hitchcock’s Vertigo, one of my colleagues had chronicled the films influenced by Vertigo which covers many films from 1958 up to this day, directly inspired by Hitchcock’s masterpiece, or as an homage to it. Though a long and interesting list, it lacked one decisive title which in a sense is the most vertigoic of the all vertigo childrens; A film that presents love, death, voyeurism and obsession in the most contemporary context, reverses some of the gender issues of the original film, and significantly it’s been directed by a woman.  The film is La Captive [The Captive] (2000), directed by Chantal Akerman and an adaptation of Marcel Proust’s La Prisoniere (volume five of In Search of Lost Time).


The story follows Simon (Stanislas Merhar), survivor of a wealthy family who lives with his grandmother (Midge?), and in love with Ariane (Sylvie Testud), while she is in love with both Simon and Andrée (a girl with whom she has a close relationship). Simon is allergic and vulnerable even to the smell of flowers.  Such is Simon’s vertigo and interestingly, there are workers painting the walls, throughout the film, leaving him to cope with allergic reactions to the smell of paint. Simon wants to change Ariane and shape her, like a statue, to his own liking. He tries hard, but fails, as Ariane drowns (or get lost) at sea.
Akerman’s film has a prologue which serves as an equivalent to the roof chase scene at the beginning of the Vertigo. Simon is watching an 8mm film of a woman, whom he will be eventually following. The shots become closer to the woman and Simon is obsessed by her. This is Simon’s fall!

Then story more and less follows the pattern of Vertigo that is mostly evident in the two Hitchcockian themes of chase and gaze. Similarities are more than one can imagine: following her by car and the static medium shot of Simon, following her to the museum and the hotel, she is dressed in grey, he stands in the doorways and looks at her emotionless. In the museum there is a statue of a woman whose hair reminds us of Kim Novak’s famous bun. These alternations in Akerman’s work when become necessary, and even crucial, that the idea of possession turns into male looking at female as a museum piece, a lifeless object that could be the source of passion and inspiration. Akerman points his camera to the masculine mindsets of Simon. One of the most expressive scenes happens in the museum, when Simon is surrounded by statues of women who have missing arms, heads or legs. Simon is unable to link the real identities of the woman he loves, or he thinks he love, with his thoughts and temptations which are based upon “women as an object to worship and idolize”. There is a physical obstacle between him and women (as in the famous poster showing a glass barrier between Simon and Ariane) that makes him a mere observer.


In Akerman’s view, things could be simple, real and tangible for a woman. Woman lives and the man’s life is watching the woman live.  Ariane allows Simon to mold her into the object of his desires, obeys his every whim and wish. The combination of his authority and her total compliance leads the situation to a bitter end, Akerman’s version of the tower of death. During his long drive to the beach, Simon tries to search the real core of Ariane. For the very first time we see him trying to understand her. But his efforts are shattered by her death in the sea. The closing scene shows Simon (Scottie?) on a boat, searching for her body. As in the last scene of Vertigo, everything is in grey. If Scottie overcomes his fear, Simon seems to be lost forever.

La Captive is not a masterpiece, but it has many brilliant ideas in dealing with Vertigo which are executed almost flawless. I think this is one of the best tributes to Hitchcock’s cinema. If Vertigo between psychoanalysis and poetry choose the second, La Captive stays faithful to the first, and creates a powerful dreamlike story of the oldest notion of possession in history: man owning woman! She dismantles this concept, demystifies it, and stays calm all the way.

Feminine Vertigo [Farsi][repost]


شانتال آكرمن، ديروز، دوشنبه، خودكشي كرد. - 14 مهر 1394

پرسۀ شانتال آكرمن در دنياي هيچكاك و پروست
سرگيجۀ زنانه

در شماره مهر 1389 ماهنامه 24 حسن حسيني به فهرستي از فيلم‌هايي اشاره كرده كه زمينه‌ها را براي ظهور سرگيجه فراهم كرده‌اند (كه البته بيشترشان بدون تأثير مستقيم بر خالق سرگيجه فقط پيشينه‌هاي سينمايي سرگيجه محسوب مي‌شوند) و سپس فهرست طولاني‌تري از فيلم‌هاي بعد از سرگيجه، آثاري كه با تأثير بلاواسطه از شاهكار هيچكاك يا به‌عنوان اداي دين به آن ساخته شده‌اند. من مايلم به فهرست او يك فيلم ديگر (از ميان انبوهي از فيلم‌هاي كه مي‌توان جزو چنين فهرستي دانست) اضافه كنم، فيلمي كه به نظر مي‌رسد بيش از اداي دين‌هاي مستقيم و معمولاً آسيب ديده از تصويرپردازي‌هاي خلاقانه، اما بي‌بنيان دي‌پالما مانند وسوسه (1976) و بدل (1984) به روح سرگيجه نزديك‌تر [1] و تنها وابسته به مفاهيم اصلي فيلم و چند تصوير ازلي آن است؛ فيلمي كه مفهوم عشق، وويريزم و وسوسه را در متني امروزي تكرار مي‌كند و از همه مهم‌تر اين كه وسوسه مردانه، كه نقطه ديد فيلم و زاويه روايت آن است، حفظ شده، اما اين‌بار راوي و تعيين كننده مسير اين نگاه، يك زن است: شيفته/زنداني [La captive] (2000)، ساختۀ خانم شانتال آكرمن، بر اساس داستان زنداني مارسل پروست، از جلد پنجم در جستجوي زمان از دست رفته.
داستان تقريباً چنين است: سيمون (استانيلاس مرار) شيفتۀ آريان (سيلوي تسو) مي‌شود. آريان دو هويت دارد (او هم شيفته سيمون است و هم آندره، دختري كه با او روابطي نزديك دارد). سيمون مي‌خواهد آريان را به شكلي كه خودش مي‌خواهد در بياورد. تمام سعي خود را مي‌كند، اما ناكام مي‌ماند، به‌خصوص وقتي در انتها آريان در دريا غرق مي‌شود يا اين‌كه گم مي‌شود. سيمون كه احتمالاً تنها بازمانده‌ خانواده‌اي ثروتمند است كه با مادربزرگش (ميج!) زندگي مي‌كند. او دچار آلرژي است و بوي يك دسته گل مي‌تواند او را زمين‌گير كند. اين سرگيجه سيمون است و جالب اين كه در تمام فيلم در خانۀ قديمي او عده‌اي مشغول رنگ كردن ديوارها هستند. موقعيت بحراني او عبارت است از تركيب آلرژي و بوي رنگ!
 
روايت آكرمن يك مقدمه كوتاه و متفاوت دارد كه مي‌‌توان آن را معادل تعقيب روي بام سرگيجه دانست. سيمون در حال تماشاي فيلمي هشت ميلي‌متري از زني است كه بعدها دست به تعقيبش مي‌زند. نماها مرتباً به زن نزديك‌تر مي‌شوند و سيمون شيفته او مي‌شود. اينfall  سيمون است (كه در انگليسي هم براي سقوط و هم عاشق شدن به كار مي‌رود). [2] سپس فيلم در فصل‌ آغازينش مو به مو الگوي سرگيجه را به كار مي‌برد. سيمون آريان را پياده يا با اتوموبيل تعقيب مي‌كند. رنگ لباس آريان خاكستري است. نماهاي نقطه نظر سيمون از خيابان‌ها و ماشين آريان، نماهايي عموماً طولاني و تقريباً هميشه ساده‌اند. سيمون در تعقيب آريان به هتل و سپس موزه مي‌‌رود. موهاي آريان تاب‌خورده و هميشه باز است، بنابراين به جاي تأكيد روي گره موي او آكرمن مجسمه‌اي با آرايش موي كيم نوواك را جايگزين مي‌كند. تغيير آكرمن وقتي سرنوشت ساز مي‌شود كه در نگاه مردانه، زن، شيئي كه مايل است آن را به تملك خود در بياورد مجسمه‌اي سرد و سنگي است. در سكانس موزه اطراف سيمون مملو از مجسمه‌هايي است كه پيكره‌هايي بي‌دست، بي‌پا يا بي‌سر از زنان را نشان مي‌دهد. سيمون قادر نيست بين هويت‌ واقعي زناني كه احاطه‌اش كرده‌اند، با وسوسه‌هاي خود و تخيلات مردانه‌اش پيوندي برقرار كند. او هميشه با فاصله فيزيكي – مثل نماي معروفي كه او و آريان با شيشه از هم جدا شده‌اند – در كنار زنان قرار مي‌گيرد، يا اين كه مثل مجسمه تنها بهره‌اي كه مي‌برد «نظاره كردن» است.
 
در نگاه آكرمن همه چيز براي زن ساده، واقعي، ملموس و زميني است. زن زندگي مي‌كند و مرد تنها اين زندگي كردن را نظاره مي‌كند. مرد منفعل است و معناي زندگي‌اش را از راه نگاه به زندگي زن به دست مي‌آورد. زن اجازه مي‌دهد تا مرد او را به شكلي كه خودش مي‌خواهد دربياورد. او مطيع خواسته‌اي مرد است و انتخاب، حتي انتخاب آب‌پز بودن يا نبودن تخم مرغ‌هاي شام، را به مرد وامي‌گذارد. اما تركيب وسواس‌ها و فرمان‌بري‌هايِ پايان‌نا‌پذير همه چيز را به آخر خط مي‌رساند. مرد در رانندگي طولاني به سوي دريا – معادل حركت به سوي كليساي اسپانيول– سعي مي‌كند به حقيقت دروني زن پي ببرد. تلاش او با مرگ نابهنگام زن و گم شدنش در تاريكي دريا ناتمام مي‌ماند. آخرين نماي فيلم سيمون را سوار بر قايقي در جستجوي جسد زن نشان مي‌دهد. همه چي مثل نماي آخر سرگيجه خاكستري است.
 
شيفته/زنداني يك شاهكار نيست، و حتي لحظات گذرايي هست كه فيلم در آن كند و بي‌رمق به نظر مي‌رسد، اما ايده‌هاي ساختاري آن درخشان‌اند و به خوبي اجرا شده‌اند. بخشي كه به سرگيجه هيچكاك مربوط مي‌شود فيلم را به يكي از بهترين اداي دين‌ها به دنياي هيچكاك بدل كرده است. بايد گفت دقيقاً به خاطر تغيير نگاه مردانه به زنانه، فيلم شاكرمن به وسوسه‌ها و رنج‌هايي كه بعدي شاعرانه به فيلم هيچكاك داده، نگاهي واقعي انداخته است، به همين خاطر فيلم او بيشتر شبيه به تحليل يك روانكاو است تا روايت يك شاعر. بقيه زناني كه در اين سرگيجه نقشي مهم داشته‌اند عبارتند از: سابين لانسلين با فيلم‌برداري رنگ‌مرده و تابلو وارش، كلر آترتون با تدوين تعليق‌دار و بلاخره كريستين مارتي با طراحي صحنه درخشانش.
 
تصور من اين است كه تأثير سرگيجه بر سينما پاياني نخواهد داشت، درست همان‌طور كه بيل كرون درباره موقعيت مادلن اظهار نظر مي‌كند: «شاید سرگیجه ساختار یک رویا را داشته باشد اما چنین نکات ظریفی آن را تبدیل به چیزی دیگر می‌کند: چشم‌بندی با نوار سلولوید، زنجیره‌ای از وهم. به‌همین‌خاطر توهمی ‌به نام مادلن هرگز توجیه نخواهد شد و تنها تا ابد ادامه خواهد یافت.» تا زماني كه مادلن هست، سرگيجه ادامه خواهد داشت و به همين ترتيب فيلم‌هايي مانند شيفته/زنداني. همه اين فيلم‌ها نمايش مرداني هستند كه دچار بزرگ‌ترين نوع وسوسه‌اند: وسوسه براي خود وسوسه به عنوان راهي براي زنده بودن، شركت در بازي و مادامي كه فيلم‌ها مطرحند، اشاره به ماهيت خود سينما.


پانويس:
[1] منهاي Dressed to Kill ، شاهكاري از دي‌پالما كه چكيده سينماي هيچكاك و رواني است و گهگاه، مثل سكانس موزه، از الگوي اصلي‌اش هم پيشي مي‌گيرد.
[2] اين بازي‌هاي كلامي با تصوير، در خود سرگيجه فراوانند. مشهورترين آن به بعد اروتیک فيلم و عبارت Laying a ghost برمي‌گردد كه Lay هم می‌تواند معنای جن‌گیری داشته باشد و هم تصاحب تن.

Thursday 14 August 2014

Dial M for Murder - 3D (Alfred Hitchcock, 1954)



DIAL M FOR MURDER IN 3D 
reviewed by Kiomars Vejdani
To grasp the full dramatic impact of Dial M for Murder it must be seen in its 3D format, the way it was envisioned and conceived by Hitchcock.
Although 3D films have been in existence since 1920's  (with Anaglyph system, creating separate images for each eye with the use of complementary red and green colours), the real birth  3D cinema started in early 1950's  with the advent of Polaroid  system (using polarised light to create two separate images).   Among the forerunners of using the system was Warner Brothers starting with House of Wax, followed by some other 3D films such as Charge at the Feather River, Hondo, and of course,  Hitchcock’’s Dial M for Murder.      
However,  due to the difficulties of the system, after a short while the companies were discouraged to continue with its use.  (It was expensive due to having to print two prints to be projected simultaneously by two separate projectors.  Besides the incomplete harmony and synchronisation of the two images could give the audience a severe headache. )
 The 3D system was forgotten and out of use for about three decades before its use was started again in 1980's.  Later it was technically refined (especially with contribution from IMAX 3D) and routinely used commercially specially for its spectacular effects.  A more serious use of  3D was taken up by James Cameron in his artistic creation of the magical world of Avatar.  . His efforts were followed by works of Wim Wenders in Pina and Werner Herzog in Caves of Our Forgotten Dreams.  Two documentary films worlds apart in their choice of subjects but having a common aim of using 3D effect to create a physical space to give their films an extra dimension in reality. . Later they were joined by Martin Scorsese in Hugo by using 3D effect to give the nostalgic world of silent cinema and the magic of Georges Melies a concrete and tangible reality.  These film makers were all aiming at use of  3D as part of film language.

Friday 3 August 2012

Guide to Vertigo Articles on This Blog

نتيجه راي‌گيري «بهترين‌هاي تاريخ سينما»ي مجلۀ سايت‌اندساوند، كه هر ده سال يك بار برگزار مي‌شود، اعلام شد و حالا فيلم برگزيدۀ منتقدان، بعد از پنجاه سال صدرنشينيِ همشهري كين، سرگيجۀ هيچكاك است كه در راي‌گيري ايراني سال 2009 در ماهنامه سينمايي فيلم قبلاً به صدر فهرست راه پيدا كرده بود. بررسي اين راي گيري و نتايج آن بماند براي بعد، اما از اين فرصت استفاده مي‌كنم براي معرفي منابعي كه در اين سايت، به زبان فارسي، دربارۀ سرگيجۀ هيچكاك وجود دارد:

Monday 1 August 2011

Vertigology

متن كامل ويژه نامۀ پنجاه سالگي سرگيجه

«روی سخن این متن با کسانی است که سرگیجه را با قلب خود می‌شناسند و نه آن‌ها که هرگز شایستگی آن را نداشته اند».  کریس مارکر


دیگر دلیلی برای تلاش در اثبات اهمیت سرگیجه وجود ندارد. در نیم قرن گذشته همه‌ی کسانی که شانس یا استحقاق ورود به دنیای آن را داشته اند وارد شده و در کنجی از آن جای‌گاهی ابدی برای خود دست‌وپا کرده اند. این مجموعۀ مقاله و مصاحبه كه سه سال پيش منتشر شد و به استقبال 50 سالگی سرگیجه رفته بود تلاشی برای یادآوری بعضی خاطرات و لحظات مشترک میان این خودی‌ها از کریس مارکر و پرویز دوایی تا مارتین اسکورسیزی و پیتر باگدانوویچ بود. بخش‌های مجموعه، كه در پايين صفحه مي‌توانيد آن را دانلود كنيد، از این قرارند:
مقاله‌ی «معماری سرگیجه» که در طول یک سال گذشته نوشته شده و حتی بعضی بخش‌های آن به شش سال پیش بازمی‌گردد. هدف؛ هم بازنگری پاره‌ای جزییات فیلم و هم تکرار روشی است که در این سال‌ها برای خوانش نقش معماری و فضا در فیلم‌ها به کار گرفته ام. در تمام این مدت – با آن‌که از عشق عمیق کریس مارکر به فیلم آگاه بودم - هرگز نوشته‌ی او را درباره‌ی سرگیجه نخوانده بودم. در واقع آخرین بخش این مجموعه ترجمه‌ی مقاله‌ی مارکر بود و یک نتیجه بزرگ: میان عشاق سرگیجه نوعی تله‌پاتی وجود دارد که از دریافت‌های مشابه و یا نزدیک از یک فیلم مشترک فراتر رفته و قرارگرفتن در روی طول موج احساسی یک‌سانی است که حتی از باریک‌ترین جزییات دریافت‌هایی یگانه و مشترک ارائه می‌کند. مقاله‌ی مارکر برای یک مقایسه‌ی آزاد در این جاست. بعضی از بخش‌های نوشته‌ی مارکر در جدیدترین و قابل‌استنادترین مقاله‌ی حاضر در مجموعه از بیل کرون – که چه‌بسا یکی از بزرگ‌ترین پژوهش‌های هیچکاکی نیم سده‌ی اخیر است- نقض می شوند یا پاسخی مناسب و روشن پیدا می‌کنند. کرون در طول سال‌ها با دست‌رسی مستقیم به بعضی از یادداشت‌های شخصی هیچکاک و همکاران فیلم‌نامه‌نویس او و اسناد استودیو ضیافتی کامل از جزییات و دقت‌نظر ترتیب داده است. مقاله‌ی کرون منطقی، علمی و شیفته‌ی تناسخ و جنبه‌ی «روحی» (ghost) فیلم است و درمقابل مارکر بیش‌تر شیفته‌ی «جان» فیلم است تا روح آن. کرون بیش از هر مقاله‌ی دیگری که تا کنون راجع به هیچکاک نوشته شده رابطه‌ی میان فیلم/فیلم‌ساز/فیلم‌نامه را به‌شکلی دقیق و روشن طرح می‌کند. او به‌دقت مسیر تألیف‌ها را در اثر پی می‌گیرد و به نتایجی استثنایی می‌رسد. بخش‌هایی از کتاب مصاحبه باگدانوویچ با هیچکاک که البته مستقیماً به سرگیجه بر نمی‌گردد و نوعی مرور سریع فیلم‌های «هیچ» تا همان حوالی سرگیجه است نیز در انتها آمده است.

Wednesday 17 November 2010

Noirmeisters, Part I: Fathers

شـاعـرانِ ظـلـمت: راهـنـماي كـارگـردانـانِ ‌نـوآر، بخش اول
پدران



رائول والش
قبل از اين كه به گوش كسي برسد كه چيزي به نام نوآر وجود دارد، او خالق خودآموخته‌ي نوآر بود و نمونه مهم آن سنگ بزرگي است كه با انتقال سينماي گنگستري به نوآر برداشت و نمايش به پايان رسيدن يك دوران را از سال‌هاي خروشان دهه بيست (1939) آغاز و با سيراي مرتفع (1941) كامل كرد. در دهه 1940 وسترن/نوآر تحت تعقيب (1947) را با رابرت ميچم و ديوانه‌وارترين نوار/گنگستري سينما، التهاب (1949)، را با جيمز كاگني ساخت. ده‌ها فيلم‌ساز ديگر، از دهه 1950 تا عصر اسكورسيزي، صحنه‌ها و قصه‌ها و ايده‌هايي از دو فيلم آخر والش را وام گرفته‌اند يا دزديده‌اند، در حالي كه در آن دو فيلم هنوز مصالح كافي براي چند دهه ديگر از اقتباس و الهام وجود دارد. 

جان هيوستن
به نظر بسياري از مورخان اين هيوستن بود كه با شاهين مالت (1941) به دنياي نوآر رسميت بخشيد و تقريباً در تمام كارهايي كه با همفري بوگارت انجام داد، چه شبه وسترن گنج‌هاي سيرامادره و چه كمدي سياه شيطان را بران به اصولي كه كمابيش با مالت بنيان نهاده بود وفادار ماند و باز هم خود هيوستن است كه با جنگل آسفالت (1950) يكي از دست‌نيافتني‌ترين فيلم‌هاي ژانر را به وجود آورد، فيلمي كه بيشتر از هر نوآر ديگري از آن تقليد شده است. اما هيوستن چندان دلبسته فضاهاي تيره و تار شهري و قهرمانان مردد و دلمرده نبود و بعد از مدتي به مسيرهايي تازه رفت و فقط تأثيري پررنگ بر فيلم‌سازان آينده باقي گذاشت.

اورسن ولز
ولز كه تقريباً مي‌توانست هر نوع فيلمي را به بهترين شكل بسازد، با همشهري كين (1941) دروازه‌ را گشود، فيلم غيرنوآري در سال شاهين مالت كه بيشتر از مالت زيبايي‌شناسي نوآر را تثبيت مي‌كرد. اين نگاه ولز حتي در اقتباس‌هاي شكسپيري‌اش نيز با نورپردازي Low Key و استفاده از عمق ميدان ديده مي‌شد. به اضافه او خالق بانويي از شانگهاي (1948)، يكي از مدرن‌ترين نوآرهاي سينماي آمريكاست و از همه مهم‌تر، اگر كين آغاز دنياي نوآر – در مفهوم بصري و روايي آن بود – براي بسياري نشاني از شر (1958) پايان آن است.

آلفرد هيچكاك
در فيلم‌هاي پس از جنگش آن اضطرار و تشويش انسان مدرن ِ زنداني شده در بند كلان‌شهرها بيداد مي‌كرد و تأثيرش مي‌توانست از سينما و نوآر فراتر رفته و تاريخ فرهنگ قرن بيستم را تحت تأثير قرار داد. بدون اين كه در تمام عمرش هرگز كلمه نوآر را به كار ببرد، زنجيره‌اي از فيلم‌هاي سياه (سوء‌ظن، سايه شك، طلسم شده، پرونده پارادين، طناب و اعتراف به گناه) ساخت و كمي بعد مردعوضي (1958) معياري شد در نشان دادن بي‌تكيه‌گاهي مطلق ما در گرداب زندگي و سرگيجه، در همان سال، بهانه مشاجرات بي‌پايان درباره اين كه چه چيزي نوآر است و چه چيزي نيست.

Saturday 29 May 2010

Alfred Hitchcock Interviews, Part 1


گفتگوی پیتر باگدانوویچ با آلفرد هیچکاک
این گفتگوی مهم پس از مصاحبه مشهور تروفو، مهم‌ترین منبع برای آشنایی با عقاید و متدهای هیچکاکی از زبان خود فیلمساز است و برای نخستین بار به فارسی برگردانده می‌شود. اصل آن در کتاب «سینمای آلفرد هیچکاک» (نیویورک، موزه هنر مدرن، 1963) چاپ شده و حتي از بعضی جهات بر کتاب تروفو برتری دارد. نخست این که تروفو با شیفتگی و ستایشی بی چون و چرا با هیچکاک روبرو می‌شود و کسی نمی‌تواند تاثیر آن را بر لحن کتاب انکار کند. دوم این که عدم آشنایی تروفو به زبان انگلیسی و فرهنگ بریتانیایی/آمریکایی که فیلم‌های هیچکاک از آن نشات می‌گرفت باعث شده تا بیش‌تر از مفاهیم بنیادی، سبك "هیچ" مورد بررسی قرار بگیرد. باگدانوویچ یکی از نزدیک‌ترین دوستان هیچکاک در سال‌های واپسین زندگی‌اش بود و آشنایی او با تقریبا تمام بزرگان هالیوود و کارنامه فیلمسازی خودش اين اجازه را می داد تا پرسش‌هایی دقیق‌تر و پاسخ‌هایی تازه‌تر در گفتگوی‌شان طرح شود.
بخش اول
فقط می‌توانید به پرده فکر کنید.
هیچگاه فیلم‌هایتان را با تماشاگران نمی‌بینید. دلتان برای صدای جیغ‌هایشان تنگ نمی‌شود؟
خیر. صدای آنها را در طول ساخت فیلم می‌شنوم.
آیا به نظر شما سینمای آمریکا هنوز سرزنده ترین شکل سینماست؟
بله. چون زمانی‌ که فیلمی برای ایالات متحده تولید می‌شود، خواه ناخواه برای تمام دنیا ساخته شده است، آمریکا پر از خارجی است. نمی‌دانم منظور از فیلم هالیوودی چیست؟ کجا هالیوودی بودنشان مشخص می‌شود؟ وقتی داخل این اتاقید بیرون از پنجره را نمی‌ بینید. اگر داخل اتاق یک هتل در لندن یا هرجای دیگر بودید هم فرقی نمی‌کرد. اینجا جایی است که آن را روی کاغذ تصویر کرده‌ایم. فرض کنید سر صحنه یک فیلم و در یک استودیوئیم. وقتی درها بسته می‌شود مثل این است که در اعماق یک معدن زغال سنگیم. نمی‌دانیم پشت این درها چه می‌گذرد. فقط می‌دانیم درون آن چیزی هستیم که خودمان داریم می‌سازیم. به همین خاطر صحبت درباره مکان این‌قدر بی‌معناست. هالیوود هیچ معنایی برای من ندارد. اگر از من بپرسید چرا کار کردن در هالیوود را دوست دارم جواب خواهم داد: چون می توانم ساعت شش بعد از ظهر برای شام در منزل باشم.

چه تعریفی از سینمای ناب دارید؟
سینمای ناب قطعات مجزای فیلم است که یکدیگر را کامل می کنند، درست مثل نتهایی که یک ملودی را می‌سازند. مونتاژ در فیلم دارای دو کاربرد اصلی است: شکل دادن به ایده‌ها و خلق خشونت و احساسات. برای مثال در پنجره عقبی جایی که در آخر فیلم جیمی استیوارت از پنجره پرت می‌شود، آن‌را تنها با استفاده از دست و پا و سر تصویر کردم. فقط مونتاژ. همين طور از فاصله فیلمبرداری کردم تا کل واقعه دیده شود. اما قیاسی میان این دو وجود نداشت. هیچگاه وجود ندارد. دعواهای درون کافه‌ها و شکستن میزها و همه وقایع فیلم‌های وسترن همیشه از فاصله فیلمبرداری می‌شوند. اما اگر همین صحنه‌ها توسط مونتاژ ساخته شوند، به مراتب تاثیرگذارترند، چون بیننده را بیشتر درگیر می‌کنند و این جادوی مونتاژاست. رمز دیگر هم‌زمانی تصاویر است که در ذهن بیننده رخ می‌دهد. نگاه مردی را نشان می‌دهید و بعد، چیزی که می‌بیند. دوباره به چهره او بازمی‌گردید. از راه‌های مختلف می‌توانید عکس‌العمل او را نشان دهید. می‌توانیم او را در حال نگاه کردن به یک چیز ببینیم یا تغییر نگاهش را به چیزی دیگر، بدون هیچ کلامی. می‌توانید ذهن او را در حال مقایسه آن دو چیز نشان دهید؛ در هر حال آزادی کامل دارید. قدرت مونتاژ و سرهم کردن تصاویر بی‌پايان است. پرش‌های تصویر، مانند آنچه در پرندگان می بینیم، می‌تواند نفس‌گیر باشد. کارگردانان جوان همیشه می گویند: «فکر کنید دوربین آدم است، بگذارید مثل یک نفر حرکت کند.» این یک اشتباه بزرگ است. باب مونتگمری در بانویي در دریاچه همین کار را کرد. من به این کار اعتقادی ندارم، با این کار هویت دوربین را از مخاطب پنهان می‌کنید. چرا؟ چرا واقعاً نشان ندهید که این یک دوربین است؟

موقع فیلمبرداری چگونه کار می‌کنید؟
هرگز از داخل دوربین نگاه نمی‌کنم. فیلمبردار آنقدر از من شناخت دارد که بداند چه می‌خواهم. در مواقعی هم که مطمئن نیست، مستطیلی برایش می‌کشم و صحنه را داخل آن تصویر می‌کنم. می‌بینید؛ نکته اینجاست که اول از همه شما با یک رسانه دوبعدی سر و کار دارید. هیچ‌گاه آن را از یاد نبرید. مستطیلی دارید که باید پُرَش کنید، به ترکیب بندی‌اش فکر کنید. من برای این کار مجبور نیستم از دریچه دوربین نگاه کنم. قبل از هرچیز فیلمبردار، خوب می‌داند که من در ترکیب بندی‌ها مخالف فضای خالی اطراف بازیگران یا فضای اطراف سر آنها هستم؛ به نظرم زائد است. مثل کار روزنامه نگاری است که عکسی را برمی‌دارد، آنقدر اطرافش را می‌زند تا فقط قسمت ضروری‌اش بماند. آنها قوانین مرا می‌شناسند، هیچ‌گاه فضای خالی وارد کار نمی‌کنند. هرجا این را بخواهم می‌گویم. می‌بینید، بودن و نبودنم در صحنه تاثیر چندانی ندارد. وقتی به صحنه یا بازی هنرپیشگان نگاه می‌کنم، در واقع پرده را در نظر دارم، صحنه و رفت و آمدهای آدم‌ها حواسم را پرت نمی‌کند. به بیان دیگر جغرافیای پرده را دنبال می‌کنم. فقط به پرده فکر می‌کنم. بسیاری از کارگردانان مشخص می‌کنند که بازیگر باید به این در برسد، پس باید از این‌جا به آن‌جا برود. این نه تنها کسل کننده است، بلکه باعث می‌شود صحنه خالی به نظر آید. من به فاصله علاقه‌ای ندارم. اهمیت ندارد در طول اتاق چه اتفاقی برای آن هنرپیشه می‌افتد. مهم این است که حالت ذهنی‌اش چیست. فقط می‌توانید به پرده فکر کنید.
ترجمه کتایون یوسفی