Saturday 29 November 2014

Days and Nights of Hunchback (June Festivals), Part III

از راست: حميد نفيسي، كريس فوجي‌وارا، ابراهيم گلستان، مانيا اكبري
يادداشت‌هايي پراكنده از چند فستيوال و چند گرايش در سينماي امروز بخش سوم
شب‌ها و روزهاي قوزي
احسان خوش‌بخت

اسكاتلند، پايتخت موقت سينماي ايران

ساعت يك و نيم بعدظهر كه قطار به ادينبورو مي‌رسد، آفتاب به استقبال ما آمده است. مهرناز سعيدوفا هم در همين قطار است. او مهمان فستيوال است براي شركت در دو نشست دربارۀ سينماي پيش از انقلاب ايران. اسكاتلند در ماه ژوئن پايتخت موقت سينماي ايران شده است.
در لابي هتل ايپكس در گرس‌ماركت، مقابل جايي كه قبل از عصر روشنگري متهمان به جادوگري را آتش مي‌زدند، مرد سپيدمويي با ابروهاي پرشت به آرامي سوپ‌اش را مي‌خورد. اين ابراهيم گلستان است كه با همسرش بعدظهر آرامي را در ادينبورو مي‌گذارند، جايي كه قرار است خشت و آينه، گنجينه‌هاي گوهر، تپه‌هاي مارليك و خانه سياه است به عنوان بخشي از رتروسپكتيو سينماي ايران نمايش داده شود.

ابراهيم گلستان - عكس از احسان خوش‌بخت

سعيدوفا كه گلستان را به خاطر نمايش فيلم‌هايش در شيكاگو مي‌شناسد و نقش مهمي در معرفي سينماي او در خارج از ايران داشته من را به فيلمساز 92 ساله معرفي مي‌كند. در طي دو ساعت آينده، گلستان تقريباً بي‌وقفه، با شور و حافظه‌اي مايۀ حيرت از سينما و تاريخ برايم حرف مي‌زند، از داوژنكو، فالستاف، كريس ماركر و نيبِلُنْگِن‌. گلستان برخلاف تصور رايج، دامن زده شده توسط مجلات زرد شبه روشنفكري، آدمي است شيرين، آرام، با سخاوت كه به آساني مي‌شود زمان زيادي را بدون دزدكي نگاه كردن به ساعت مچي در كنارش سپري كرد. در طي دو روزي كه گلستان در فستيوال مي‌ماند منهاي استراحت بعدظهرش، پا به پاي بقيه به ديدن فيلم‌ها به خصوص فيلم‌هاي ايراني مي‌رود. از اصغر فرهادي خوشش مي‌آيد، اما معنايش اين نيست كه به ما به تماشاي خانۀ پدري نخواهد آمد.
يكي از ديگر از ايراني‌هاي حاضر در ادينبورو حميد نفيسي، محقق خستگي ناپذير سينماي ايران است كه تقريباً فقط به تماشاي فيلم‌هاي ايراني مي‌رود و مي‌شود در صندلي بغلي صداي خودكارش كه دارد روي كاغذ «مي‌لغزد» و يادداشت برمي‌دارد را شنيد، حتي اگر فيلمْ اشباح داريوش مهرجويي باشد.

حميد نفيسي - عكس از احسان خوش‌بخت
فستيوال دو بخش نسبتاً گسترده از سينماي ايران دارد: اول «انقلاب منقطع» دربارۀ سينماي موج نوي ايران كه البته مي‌توان دربارۀ كاربرد اين عنوان، يعني موج بودنش يا نو بودنش، بيش‌تر گفتگو كرد. اما به هرحال اين بخش بعضي از بهترين فيلم‌هاي ايراني ساخته شده بين 1962 تا 1977 را نمايش مي‌دهد كه بعضي‌ها لااقل در نسخه 35 ميليمتري‌شان براي اولين بار در بريتانيا نمايش داده مي‌شوند و بيش‌ترشان براي اولين بار در اسكاتلند. بين آن‌ها فيلم‌هايي مثل شب قوزي، انتظار و مغول‌ها وجود دارد به اضافه انتخاب‌هاي بديهي چنين برنامه‌اي مثل گاو، رگبار (در نسخه مرمت شده بنياد فيلم اسكورسيزي) و طبيعت بيجان. دومين قسمت بر سينماي امروز ايران تمركز كرده و در آن خانۀ پدري، ماهي و گربه، سوت آخر، من از سپيده صبح بيزارم، اشباح، ايراني‌ها و كفش‌هاي قرمز نمايش داده مي‌شود.
در دستۀ اول، منهاي فيلم‌هاي گلستان، به خصوص مستندهايش كه تأثير گرفتنشان از مستندهاي آوانگارد فرانسوي بيش از هميشه نظر را جلب مي‌كند، دو فيلم شب قوزي و طبيعت بيجان اهميتي خاص براي من دارد. به خاطر احترامي كه براي مرحوم غفاري قائلم هميشه منتظر ديدن شب قوزي بوده‌ام و ترجيح مي‌دادم در نسخه‌هاي شبح‌وار موجود كه يكي‌شان هم روي يوتيوب هست فيلم را نبينم و اين انتظار، انتظار به جايي بود چرا كه نمايش نسخه 35 اين فيلم در ادينبورو (از آرشيو فيلم‌خانه ملي ايران) تقريباً شكل ايده‌آل ديدن فيلم در شرايط فعلي بود. اما شب قوزي با آن كه چند سكانس پراكنده خوب و آغاز و پاياني درخشان دارد اما در مجموع بيش‌تر مأيوس كننده است و يادآور تنگناهاي تاريخي سينماي ايران. شايد بزرگ‌ترين مشكل فيلم ديالوگ‌هاي ضعيف و دوبله شده‌اش باشند. انگار كه همه سرصحنه چيزهايي گفته‌اند و بعد در مرحۀ دوبله سعي كرده‌اند فقط لب‌ها را با جملات تكراري و بداهه پر كنند. استفاده فيلم از صدا يكسره خام و بي‌حوصله است. مثلاً دقت كنيد به استفاده افراطي و سرسام‌آور از موسيقي ري چارلز كه از پارتي شبانه شنيده مي‌شود. با اين وجود شب قوزي فيلمي است كه حتماً بايد ديده شود، فقط ايكاش حداقل ده سال زودتر ساخته شده بود.

طبيعت بيجان
فيلم حياتي ديگر، طبيعت بي‌جان بود كه البته در ادينبورو نديدم، اما همين نسخه را دو ماه قبل در فستيوال فريبورگ در سوييس ديدم كه به خاطر شرايط ويژۀ نمايش فيلم به يكي از فراموش‌نشدني ترين تجربه‌هاي سينمايي‌ام بدل شد. مدير فستيوال، تيري ژوبن، تصميم گرفته بود براي نمايش اين فيلم شهروندان مسن فريبورگي را به سينما دعوت كند. بيشترشان از خانۀ سالمندان با ويلچر و عصا به سينما آمده بودند. بعضي‌هايشان دو دهه بود به سينما نيامده بودند و خود معماري مالتي‌پلكس زيرزميني شهر برايشان مايۀ حيرت بود و با تحسين به درو ديوار قرمز سينما نگاه مي‌كردند. شايد انتخاب اين فيلم براي اين گروه سني كمي غيرمنطقي يا سنگدلانه بود. اگر از خانۀ سالمندان آمده باشيد دنياي ايستا و دردناك زوج سالخوردۀ فيلم شايد تكرار همان چيزهايي باشد كه براي دو ساعت قصد فراموش كردنشان را داشته‌ايد. دربارۀ احساسات تماشاگران سالمند اين فيلم چيزي نمي‌دانم، اما نمايش فيلم نشان داد كه سينما هميشه مي‌تواند از نو اختراع شود. اين تجربه به حضور در گران كافه و اولين نمايش فيلم برادران لومير مي‌مانست، وقتي تماشاگران به طور فيزيكي به آن‌چه روي پرده مي‌بيند واكنش نشان مي‌دهند. در نسخۀ پاكيزه فيلم با رنگ‌هايي كه براي اولين بار ديده مي‌شدند، با آن قهوه‌اي‌هاي سوخته، خاكستري‌هاي گرم و آبي‌هاي چرك، وقتي سوزنبان پير در حين دودكردن سيگارهاي پيچيِ بي‌فيلترش سرفه مي‌كرد، تماشاگران مسن در سالن هم به سرفه مي‌افتادند. اگر چه كسي موقع رد شدن نخ از سوراخِ سوزنِ همسرِ فرشباف اين عمليات قهرمانانه را با شوق تشويق نكرد، اما مي‌شد حس كرد كه چه باري براي يك لحظه از دوش تماشاگران برداشته شده است. در پايان نمايش فيلم اشك در چشمان ژوبن حلقه زده بود. همه كمي در اين سالن سوييسي تكان خورده بودند.
در همان فريبورگ بود كه ماهي و گربه را براي اولين بار ديدم؛ اين گام مطمئن شهرام مكري براي دور شدن از سينماي شلختۀ‌ جشنواره‌اي - آن نوعي كه بعد از نمايش در يكي دو فستيوال اروپاي غربي از صفحه تاريخ محو مي‌شود - نشان موازنه‌اي بين جاه‌طلبي‌هاي فرماليستي او با سنت‌هاي سينمايي عامه‌پسند، به طور مشخص سينماي ژانري بود. با آن كه ديالوگ‌ها هم‌چنان مشكل اصلي من با اين فيلم باقي مي‌مانند، اين واقعيت را نمي‌توانم انكار كنم كه اگر مكري يك فيلم ديگر با همين دقت مهندسي و كمال تكنيكي بسازد يكي از محبوب‌ترين كارگردانان فستيوال‌هاي بين‌المللي خواهد شد، چنان‌كه ستارۀ اصلي فريبورگ نيز او بود.

No comments:

Post a Comment