Thursday 21 October 2010

Crazy Heart of Jeff Bridges



مروري بر كارنامه جف بريجز
وقتي آن بالاست، پرده مال اوست
جف بريجِز در سال 1949 در لوس آنجلس متولد شد. قبل از اين كه آن‌قدر بزرگ شود كه بتواند تصميم بگيرد مي‌خواهد بازيگر شود، پدرش اين تصميم را برايش تصميم گرفته بود و جف اولين حضورش روي پرده را در فيلم The Company She Keeps، وقتي هنوز يك ‌سالش هم نشده بود، تجربه كرد. پدر او، لويد بريجز، معاون ترسوي گري كوپر نيمروز بود، به‌علاوه بازيگر تعدادي فيلم‌ نوآرهاي رده B و نقش‌هاي فرعي مردان متنفذ، سياستمدار يا صاحب منصب در دوران كهولت. جف در دهه 1950 در كنار پدرش در مجموعه تلويزيوني Sea Hunt بازي كرد. از همان موقع به موازات سينما دستي هم در موسيقي داشت و حتي براي فيلم جان و مري (1969)، با بازي داستين هافمن و ميا فارو، آهنگي نوشت و اجرا كرد، بنابراين او يك‌شبه براي قلب ديوانه خواننده نشده است. اولين فيلم بلندش با نام Halls of Anger (پل بوگارت) را در 1970 بازي كرد. تازه دبيرستان را تمام كرده بود كه بازي در آخرين سيانس نمايش فيلم (پيتر باگدانوويچ، 1971) او را بالا كشيد، اما برخلاف فيلم‌هاي همان سال كه از جك نيكلسون و رايان اونيل ستاره‌هايي بزرگ ساخت، بريجز هرگز ستاره نشد. حتي در مراسم اسكار او نامزد جايزه نقش مكمل – و نه نقش اصلي – شد و آن را به هم‌بازي كهنه‌كارش در فيلم، بن جانسون، باخت كه حتي اول حاضر نبود در فيلم بازي كند و اگر سفارش مخصوص جان فورد نبود، هرگز به قول خودش «حوصله حفظ كردن ديالوگ» نداشت. جوايز سينمايي، به‌خصوص اسكار، مثل حوادث غيرعادي و سرنوشت‌ساز دوران كودكي آدم‌هايند كه باعث ضعف‌ها و ترس‌هاي دوران بزرگسالي مي‌شوند. نگرفتن اسكار يكي را تا پايان كار، يا حداقل ساليان دراز، به حاشيه مي‌كشاند و يكي ديگر را يك شبه بالا مي‌كشد. بريجز هر دو نيمه اين مجسمه را ديده، نيمه تاريك او را از شانس بازي در نقش‌هاي بهتر محروم كرد و نيمه روشن او را در شصت سالگي دوباره سرزبان‌ها انداخت. اما فراموش نكنيم كه بريجز در اين فاصله تقريباً چهل ساله هميشه بازيگري بزرگ باقي ماند و اين فيلم‌ها بودند كه خوب و بد از كار درمي‌آمدند نه او. كافي است فيلمي، هرچقدر پيش و پاافتاده، داستاني سرراست و جزيياتي قابل قبول و نقش‌هاي مكمل خوب ‌مي‌داشت تا بريجز آن را به فيلمي ديدني بدل مي‌كرد. 

بعد از آخرين سيانس در Fat City (1972) در نقش يك مشت‌زن، درست در نقطه مقابل كليشه مشت‌زن طاغي و عصبي (پل نيومن، رابرت دنيرو)، ظاهر شد. او مردي است آرام كه نمي‌توان از انگيزه‌هاي واقعي‌اش سردرآورد و حتي به اين احساس دامن مي‌زند كه در واقع هيچ انگيزه‌اي در او وجود ندارد. اين‌جاست كه بريجز شبيه قهرمانان آلبر كامو مي‌شود. اوج اين احساس را در وسترن روشنفكرانه رابرت بنتون، همراه بد (1972) مي‌توان ديد. بريجز در كنار كلينت ايستوود در Thunderbolt and Lightfoot (مايكل چيمينو،1974) و در كنار يكي ديگر از بازيگران خوب اما قدرنديده هم‌نسلش، سام واترستون، در مزرعه دلوكس (فرانك پري، 1975) ظاهر شد كه فيلم دوم نئووسترني كمدي بود، داستان دو رفيق لاابالي كه در مونتاناي قرن بيستم دزد گله‌ شده‌اند. با اين كه از نيمه دهه 1970 تا نيمه‌هاي دهه 1980 بريجز در بيش از ده فيلم بازي كرد، كه معنايش كار ثابت و دائمي سالانه است، اما در نقش‌هاي بي‌اهميت گم شد. پس از اين دوره فترت، Against All Odds (تيلور هكفورد، 1984)، بازسازي آزادِ از گذشته ژاك تورنر، بازگشتي موفقيت آميز براي او بود. بعد از دو فيلم قابل اشاره در سال 1986، هشت ميليون راه براي مردن (هال اشبي) و صبح بعد (سيدني لومت)، با كاپولايي كه از پاچينو و دنيرو ستاره ساخته و كارنامه مارلون براندو را احياء كرده بود، در تاكر: مرد و روياهايش (1988) كار كرد. تاكر يك شكست تجاري بود، اما هنوز يكي از دوست داشتني‌ترين فيلم‌هاي كارنامه كارگردانش باقي مانده، فيلمي كه به زيبايي پرسوناي بازيگري بريجز را احياء مي‌كند و نقشي را به او مي‌دهد كه مي‌توانست متعلق به جيمز استوارت آرمان‌گراي فيلم‌هاي كاپرا باشد. بعد از تاكر، او به موازات بازي در نقش ضدقهرمانان خودماني و دوست داشتني در نقش قهرمانان سنتي نيز ظاهر مي‌شد. يكي از اين نقش‌ها سي‌بيسكيت (گري راس، 2003) بود كه داستانش در دوران بحران اقتصادي دهه 1930 مي‌گذشت و به خاطر ظرافت‌هاي بي‌شمار بازي‌ بريجز، بيش از آن‌كه فانتزي از مدافتاده‌اي به نظر برسد، نوعي تلاش براي تجديد روحيه تماشاگران ِ بعد از يازده سپتامبر است، درست شبيه به همان كاري كه فيلم‌هاي دوران بحران اقتصادي مي‌كردند.
با پدرش
بريجز با هر بازي كليشه‌ نقش‌ها را پشت سرمي‌گذارد. در نقش آدم‌هاي عادي و حتي پيش و پافتاده فيلسوف‌هايي پنهان را كشف مي‌كند و در مقابلش مي‌تواند در نقش يك روشنفكر، رگه‌هايي تمسخرآميز از عامي‌گري را وارد كند. در دسته دوم يكي از بهترين بازي‌هاي بريجز، در روي كف (تاد ويليامز، 2004) بود كه در آن نقش نويسنده‌اي در بحراني خانوادگي را بازي مي‌كرد. او مي‌توانست چهره‌هاي متناقض ديگري نيز از خودش نشان بدهد. مي‌توانست گستاخ باشد. اوست كه در نقاب‌دار و ناشناس (لري چارلز، 2003) از باب ديلن سؤال تاريخي ِ «چرا در وودستاك حاضر نشدي؟» را مي‌پرسد و ديلن با سر بطري شكسته به طرفش حمله مي‌كند. حتي آرامش ظاهراً بي‌پايانش هم سرمي‌آمد، همان‌طور كه بلاخره در لبوفسكي بزرگ وقتي با خرابكاري جان گودمن، خاكستر دوست از دست رفته‌شان به جاي اقيانوس به لاي ريش‌هاي بريجز رفت، كاسه صبرش لبريز شد و براي يك بار در فيلمي كه از آغاز تا پايان دردسر و خطر و مصيبت است صدايش را بالا برد.
او بازيگري مادرزاد است، درست مثل رابرت ميچم. تمام پرده را به ميداني مغناطيسي بدل مي‌كند كه مركز آن خودش است. هرچه كم‌تر حركت كند و حرف بزند، صلابتش بيشتر مي‌شود. مثل ميچم به نظر مي‌رسد هيچ كاري انجام نمي‌دهد و هيچ زحمتي نمي‌كشد و به‌ قول هاكس «گويا براي هنر بازيگري تره هم خرد نمي‌كند»، اما واقعيت اين است كه هر حركتش كنترل شده است، اما پشت نقابي ضخيم از بي‌تفاوتي و گوشه‌گيري. طنزي بي‌نظير دارد. درست است كه يكي از تخصص‌هاي متعدد او بازي در نقش آدم‌هاي بيكار و بي‌عار و شلخته مثل جِف لبوفسكي است، اما مي‌تواند مانند تاكر قهرمان آرمان‌گراي طبقه متوسط نيز باشد. بريجز به قول يكي از نويسندگان ورايتي، تركيب درخشاني از معصوميت و گناه، استيصال و نااميدي است. نقش‌هاي آدم‌هايي ماليخوليايي و تنها و درگير با پرسش‌هاي بزرگ درباره معنا و ضرورت زندگي اولين تخصص اوست، با اين وجود بريجز هرگز چندان چيزي را جدي نمي‌گيرد، لااقل جلوي دوربين. و باز به همين خاطر، برخلاف آل پاچينو، رابرت دنيرو و جك نيكلسون، كه در دهه اخير به هجو خودشان و نقش‌هايشان روي آورده‌اند، بريجز به مرور پخته‌تر، باورپذيرتر و واقعي‌تر شده است. هرقدر ستاره‌هاي بزرگ هم نسلش آن جادو و گيرايي را از دست دادند، بريجز امروز درخشان‌تر به نظر مي‌رسد. او يكي از آخرين بازيگران آمريكايي‌اي است كه هنوز بارقه‌اي از بهترين ستارگان سينماي كلاسيك را در خود دارد.
نقش‌ها برگزيده

آخرين سيانس نمايش فيلم (1971) دواِين جكسون
يكي از بهترين و كليدي‌ترين فيلم‌هاي دهه 1970 درباره پايان عصر معصوميت. بريجز نقش جوان كم‌حرف جنوبي را چنان راحت و آسوده و با وقار بازي مي‌كند كه مي‌توان آن را حركتي كاملاً در خلاف تمام بازي‌هاي پرشور و انرژي سال 1971- پاچينو در وحشت در نيدل‌ پارك، داستين هافمن در سگ‌هاي پوشالي و جك نيكلسون در معرفت جسم – دانست. او جزو معدود بازيگران دهه 1970 بود كه مي‌توانست ملودرام و كمدي را در بازي‌اش به موازنه‌اي دوست داشتني برساند و شايد راز جذابيت و ماندگاري او در طول چهار دهه همين باشد.

تاكر: مرد و روياهايش (1988) پرستون تاكر
داستان واقعي مبارزه يك تنه مردي كه به جنگ غول‌هاي اتوموبيل‌سازي در آمريكا مي‌رود تا اتوموبيل آينده را طراحي كند. او در انتها و با تمام زد و بندهاي سرمايه‌داران و سياستمداران موفق مي‌شود تا آرزويش را عملي كند اگر چه فقط مي‌تواند پنجاه تا از آن بسازد! تمام مصالح يك بازي عالي براي بريجز مهياست: خانواده‌اي شلوغ، آرزوهاي دور و دراز، سكانس دادگاه و رفت و برگشت دائم بين شكست و پيروزي، بدون از دست رفتن لبخند.

تگزاس‌ويل (1990) دواِين جكسون
ادامه آخرين سيانس كه به چند دليل فيلم مهمي است. اول اين‌كه برخلاف حرف‌هايي كه بيشتر منتقدان زده‌اند فيلم قابل توجهي است كه يأس و اغتشاش زندگي در دوران ميان‌سالي– درست مثل هراس‌هاي دوره بلوغ در فيلم اول - را با شرايط سياسي آمريكا و بحران اقتصادي دوران بوش پدر پيوند داده، همان‌طور كه در فيلم اول جنگ ويتنام چنين زمينه‌اي را براي فيلم فراهم كرده بود، حتي با وجود اين‌كه داستان در اوايل دهه 1950 مي‌گذشت. دوم، مي‌توان سيماي بريجز را در دوره‌اي بيست ساله در اين دو فيلم مرور كرد. آن تلخي و بي‌حوصلگي تگزاس‌ويل، به شكلي متناقض بيش از پيش بريجز را به جنبه‌اي كميك كشف نشده‌اش نزديك مي‌كرد.

لبوفسكي بزرگ (1998) جفري لبوفسكي [دود]
شاهكار بريجز. نقشي كه با تركيب مشعوف كننده‌اش با جان گودمن، نه فقط يك بازي درخشان، بلكه راه و روشي در زندگي است. صورت نتراشيده، لباس‌هاي گشاد، عشق به بولينگ و موسيقي Creedence Clearwater و بي‌خيالي توأم با سازش با بد و خوب دنيا از او شخصيتي منحصربفرد ساخته است. يكي از بهترين كمدي‌هايي كه در اين دهه‌ها ساخته شده.

قلب ديوانه (2009) بد بليك
اولين اسكار بريجز براي اجرايي بي‌نقص از نقشي كه با وجود تكرارهاي متعددش در سينماي آمريكا هنوز هم مي‌تواند توانايي‌هاي بازيگري چون بريجز را به نمايش بگذارد. داستان يك خواننده موسيقي كانتري در روزهاي زوال كه بايد با پيري و الكليزم كنار بيايد. هر بازيگر ديگري جز بريجز اين نقش را به شخصيتي ملودراماتيك و رقت‌بار (مثل نيكلاس كيج ترك لاس وگاس) تبديل مي‌كرد، اما بريجز ضعف‌هاي اين شخصيت را به جذاب‌ترين بخش‌هاي او تبديل مي‌كند و به تماشاگر اجازه مي‌دهد بدون ترحم به دنياي بليك راه پيدا كند.


No comments:

Post a Comment